کافه زندگی

کافه زندگی

حوصله‌ی شرح قصه نیست...🌷

طبقه بندی موضوعی

یه حکایت کوچولو: سه مورچه!

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ
.
سه مورچه روی بینی مردی که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسیدند. پس از آن که هریک به رسم قبیله ی خود به همدیگر درود گفتند، همانجا سرگرم گفت و گو شدند.

مورچه اول گفت: از این تپه ها و ماهورها برهنه تر تاکنون ندیده ام .تمام روز را در پی دانه ای. هر چه باشد گشته ام .هیچ چیز پیدا نمی شود.

مورچه دوم گفت: من هم چیزی پیدا نکرده ام .با آن که هر گوشه و کناری را گشته ام . این به گمانم همان چیزی است که همگنان من به آن می گویند زمین نرم و روان ، که چیزی در آن نمی روید.

آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت: دوستان، ما اکنون روی بینی مور اعظم ایستاده ایم .یعنی مور بزرگ و نامتناهی، که تنش آن قدر بزرگ است که ما آن را نمی بینیم ، و سایه اش آن قدر وسیع است که ما حدودش را پیدا نمی کنیم، و صدایش آن قدر بلند است که ما نمی شنویم و اوست که همیشه حی و حاضر است.

چون که مورچه ی سوم این گونه سخن گفت، مورچه های دیگر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند.
در آن لحظه مرد خفته جنبشی کرد و در خواب دستش را برداشت و بینی اش را خاراند و هر سه مورچه له شدند. ( این هم عذاب خندیدن بر مور بزرگ! ) زبان درازی

"جبران خلیل جبران "


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۰۵
مجتبے ‌‌

نظرات  (۱)

۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۷ آرین نرم افزار
خخخخ ((:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی